آسوکه های سیستان/ آسوکه سنگ صبور - پایگاه اطلاع رسانی و تحلیلی نــی زار

نـــــی زار : آسوکه در گویش سیستانی افسانه را گویند. چنین مرسوم بوده که چون کودکان و نوجوانان از کار روزمره و بازی های سنتی فارغ می شدند به دور هم حلقه زده و به گفتن آسوکه می پرداختند. آغاز کار چنین بود که یکی از افراد حاضر از یکی از حاضرین می پرسید :
انار بشکنو تر چن دونه ؟ Anare bashkano tera chen dona
مفهوم آن این بود که اگر اناری بشکنم تو چند دانه بر می گزینی؟ و هر یک از حاضرین عددی را به زبان می آورد آنگاه سوال کننده شروع آسوکه را به کسی محول می کرد که عدد بزرگتری را به زبان می آورد یا عددی را که سوال کننده در دل نیت کرده بود.
مشهورترین آسوکه های محلی سیستان اینها بودند :
(( شاه مارسیاه ، اسب پری زاد ، سنگ صبور ، گرگک gargak ، نیم نخودک ، اسب چل کره asbe chel korra، نیم کونک ، کیک میر جلو keyke mir jalo ، بزک جنگلی شاه bozake ، پوستی دوز ، شغال دم کنده ، وفای زن ، ماه تو و او رفته نوشاه تو و خورفته Mahe to va O rafta no shahe to va kho rafta، حور که پنیر درازمه ، یک فیرت و دو فیرت ، بز لنگی ( یا شیر مه گله شیر مه زودتر بیا در پیش مه ) ، فاطمه که و عاشیه که )) و بسیاری آسوکه های دیگر که ملاحت آنها در گویش سیستانی است و چون به فارسی گفته شود ملاحت آن از میان برود.

پ . ن : برای راحتی خواندن ، تلفظ کلمه را به صورت لاتین نوشته ام ، اگر کلمه یا جمله ای را اشتباه تلفظ کردم یا تلفظ درست آنرا میدانید لطفا من را راهنمایی کنید.

کندو – غلامعلی رئیس الذاکرین دهبانی

———–

داستان سنگ صبور را حتما خوانده اید … قصه ی دختری که از قضای روزگار در قلعه ای محبوس میشود و هر روز یک انگشت دانه آب میخورد و یک دانه بادام و یک سوزن از تن پسر جوانی که طلسم شده است ، در می آورد ، تا ۳۹ روز . روز ۴۰ ام ، دختر کولی سوزن آخر را از تن پسر جوان در می آورد و …
سال ها بعد دخترک که کنیز پسر و دختر کولی شده است ؛ برای سوغاتی سنگ صبور و عروسک چینی می خواهد …
روایت اصیل سنگ صبور را صادق هدایت در کتابی به همین نام مرقوم کرده است . نیز محمد رضا اصلانی ، در فیلم آتش سبز ؛ از روایت دو افسانه ی کهن ایرانی ؛ سنگ صبور و حدیث هفت واد شاهنامه بهره جسته است .

[تصویر:  1313149123_52_4565c63e42.jpg]

باری ، روایتی جدید از داستان سنگ صبور را به سبک سیستانی می خوانیم … _ واژه ها و جملات بی هیچ دستبردی ، نقل شده اند _

سیه بخت و سفئد بخت

مردی بود که دو دختر داشت ، یکی از آنها سیاه چهره بود و دیگری سفید پوست بود . مرد تصمیم گرفت که اینها را به مکتب خانه ببرد و هنگامی که آنها را به مکتب برد ، استاد مکتب خانه اسم دختر سفید پوست را سفئد بخت و اسم دختر سیاه چهره را سیه بخت گذاشت . بعد سفئد بخت ازدواج می کند و سیه بخت می ماند . پدرش یکروز به سیه بخت می گوید که بیا برویم تفریح و او را با خودش می برد و از یک رودخانه عبور می کند بعد به او کلک می زند و می گوید من دستشویی می روم و تو همینجا بمان و می رود کمی دورتر کت خود را بر روی چوبی آویزان می کند که دختر فکر کند او همینجاست . بعد خودش از رودخانه می گذرد و دخترش خیال می کند او همینجاست و چون دید دیر کرد ، صدا زد : ” بَبو شاشو ،شاشونه تا کی مئشاشی ؟ ” بعد می رود و می بیند که پدرش نیست ، گریه می کند و به بیابان می رود . به یک چهار دیواری خراب می رسد ، میبیند صدای ناله می آید و به طرف ناله می رود می بیند یک جوان افتاده است و مورچه ها به صورت او چسبیده اند و مریض است ، بعد دوایی گیر می آورد و به طبابتش می پردازد و او سالم می شود و با دختر ازدواج می کند . یکروز جوان به زنش می گوید من دوست دارم برای تو کلفتی بگیرم ، دخترک قبول نمی کند بعد چند مرتبه می گوید و او قبول می کند . وقتی کلفت می آید ، می بیند که چقدر جوان به زنش علاقمند می باشد و چند روزی می گذرد و جوان تصمیم می گیر به بازار برود . به زنش می گوید برایت چه بگیرم ؟ زن می گوید یک پیراهن و به کلفتش می گوید برای تو چه بگیرم ؟ می گوید یه سنگ ” سئر و صبور ” . بهد وقتی جوان می رود ، کلفت به زن جوان می گوید بیا ما لباس هایمان را عوض کنیم ، ببینیم وقتی شوهرت می آید تو را می شناسد یا نه ؟ بالاخره این کار را عملی می کنند و وقتی جوان می آید زنش را اشتباه می گیرد و لباس را بجای اینکه به زنش بدهد به کلفتش می دهد و سنگ را بجای اینکه به کلفتش بدهد به زنش می دهد . بعد زنش سنگ را با یک کارد بر می دارد و به بیابان می رود ، جوان از این موضوع مطلع می شود که کلفتش که در واقع زنش بود ، سر به بیابان نهاده و دنبالش می رود و هنگامی که به او نزدیک می شود میبیند با خودش می گوید : ” ای سئنگ ، سئر و صبوری ، تو صبوری مه صبور ” . تا می خواهد چاقو را در شکمش بزند ، جوان دستش را می گیرد و می گوید چه می کنی ای کلفت ؟ ، زنش می گوید ای بیوفا ! مگر من بدکاری کردم که تو را معالجه کردم ، حالا زن تا کلفتت را تشخیص نمی دهی ؟ بعد مرد از زنش عذرخواهی می کند و او را به خانه می آورد و کلفت خود را به دم اسب می بندد و بر روی زمین او را می کِشد تا بمیرد .

گردآوری : سارا سالاری